بهانه بسط در تجربه نبوی
نوشته شده به وسیله ی محسن انبیائی در تاریخ 88/10/11:: 8:24 صبح
محمد رضا یقینی در سایت پنجره مقاله ای با نام بهانه بسط در تجربه نبوی آورده که با بقیه مقالات در این زمینه اندکی متفاوت است، چرا که به ریشه یابی تولید این نظریه پرداخته است، خواندن این مقاله خالی از لطف نیست عبدالکریم سروش که در دهه شصت در مواجهه با ایدئولوژی مارکسیستی و رویارویی فکری با جریانهای چپگرا، در کنار اندیشمندانی همچون شهید آیتا... بهشتی و آیتا... مصباحیزدی قرار داشت در اواخر همان دهه و ابتدای دهه هفتاد، از منظر یک لیبرال اباحهگرا به تاخت و تاز علیه رویکردی پرداخت که معرفت دینی را امری ممکن و معقول بهشمار میآورد. این بار، زبان پوپر بود که در کام سروش میچرخید و گرایشهای متنوع پوزیتیویسم بود که با وجود تضادهای مابین آنها در کنار دیدگاههای هرمنوتیکی و همچنین نگرش فردگرایی لیبرالی، بدل از مارکسیسم به جنگ ایمان و دیانت مردم این سرزمین آمده بود و البته این را باید انتظار میداشت، چراکه نقد سروش به جبر تاریخی مارکسیسم، از منظر یکاندیشمند معناگرای دین مدار نبود، بلکه عمدتا از زاویه دید بیقاعدهنگر لیبرالیسم به تاریخ، جهان و انسان نگریسته شده بود که از این منظر هیچ قانون و جریان خاصی بر تاریخ حاکم نیست و تاریخ همچون همهچیز تابع تصادف است؛ شکاکیت پوزیتیویستی این اقتضا را دارد. سروش از جزماندیشی مارکسیسم - که دگماتیسم نقابدار مینامدش - به شکاکیت و ابطالپذیری پوپریسم پناه آورده بود و از ترس پرتگاه از سوی دیگر بام فرو افتاده بود.
اما در اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد که وی بحث قبض و بسط در معرفت دینی را در کیهان فرهنگی و سپس در کیان مینگاشت و حسگرایی پوزیتیویستی را با عدم قطعیت هرمنوتیکی در خدمت تشکیک در معرفت دینی قرار داده بود، جهتگیری اصلی حملات خود را نظریه ولایت فقیه قرار داد و گفت: «امامان معصوم انسانهای ویژهای بودهاند که ولایت داشتهاند، اما فقیهان انسانهای ویژه نیستند پس نمیتوانند ولایتی بر دیگران داشته باشند» و « انسانها صغار و مجانین نیستند که نیازی به ولایت داشته باشند.» (عبدالکریم سروش، سخنرانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مهندس بازرگان، 1373)
ولی اشکال اساسی سروش نسبت به نظریه ولایت فقیهناشی از ویژهناپنداری فقیهان و یا مربوط به ویژهانگاری امامان معصوم از جانب وی نبود، بلکه او از موقفی به انتقاد از نظریه ولایت فقیه پرداخته بود که تیغ این نقد شأنی برای ولایت امامان و پیامبر و حتی کتاب خدا باقی نمیگذارد؛ لذا برخی، در همان روزگار با نازکاندیشی متذکر این نکته شدند که سروش در موضع انکار ولایت فقیه متوقف نخواهد ماند و سرانجامش به انکار ولایت امامان و پیامبر نیز خواهد رسید و امروز هم، پرواضح است که سرازیری انکار مسلمات دینی از جانب سروش میتواند حتی به انکار وجود باریتعالی نیز بینجامد؛ چراکه او و هممسلکانش، به دین، نگاهی طبیعتگرایانه دارند و در این نگاه، شأنی برای امور فوق طبیعی متصور نیست. در ضمن نوشتارها و گفتارهای سروش به مباحث گوناگون در حوزه دینشناسی پرداخته شده است، از جمله رابطه دین و دنیا و به تبع آن رابطه دین و سیاست، رابطه علم و دین، پلورالیسم دینی، عرفان دینی، فلسفه اسلامی، اسلوب تفسیر متون دینی و... و بالأخره وحی و نبوت. وجه غالب در همه این بررسیهای دینشناختی در آثار سروش، سنگینی نگاه تجربهگرایانه بر آن است. گویی او، جز روش تجربه حسی را در معرفت و مطالعه امور، معتبر نمیداند و البته این را وامدار مقتدای خود کارل پوپر بوده که در تجربهگرایی حسی معتقد به نظریه ابطالپذیری است. براساس این نظریه، هیچ گزارهای قطعی نیست و صدق قضایا منوط به ابطالپذیری آن است. این نظریه تابع مدل انسجامگرایی در مناط صدق قضایاست یعنی میتوان به هر گزارهای معتقد بود به شرط آن که با دیگر قضایای نظام معرفتی ما منسجم و سازگار باشد تا آن جا که آن قضیه با تجربه دیگری ابطال شود یا در تعارض قرارگیرد. چراکه بهخودی خود، هیچ واقعیتی ثابت نیست و حال که به هیچ امر ثابتی نمیتوان معتقد بود، پس تفاوتی نمیکند که شما به کدام قضیه معتقد باشید بلکه کافی است قضیه مورد اعتقاد شما در منظومه فکریتان با دیگر قضایا سازگار باشد؛ در نتیجه شما میتوانید نظام و منظومه معرفتیتان را تغییر دهید و به گزاره دیگری پایبند باشید که اگرچه در نظام دیگر تعارضآفرین است، اما در مجموعه گزارههایی که فعلا در کنار آنها قرار گرفته، سازگار است. بدینترتیب همانگونه که یک رماننویس، گزارههایی را در خیال خویش پدید میآورد و میان آنها رابطهای منطقی برقرار میکند و بهنحوی منسجم آنها را به صورتی توجیهپذیر در میآورد تا داستانی خیالی در ذهن خواننده باورپذیر تلقی شود، یک عالم نظریهپرداز نیز به همین ترتیب، نظریه علمی خود را ارایه میکند. بنابراین چون اساسا واقعیت، دستنایافتنی است، دانش، چیزی جز همین مجموعه – گزارههای منسجم نیست. این دیدگاه، مبتنی بر این است که هیچ گزارهای بهعنوان مبنا پذیرفته نیست، غافل از اینکه خود انسجاممحوری و سازگاریجویی میان قضایا، ناشی از باور به امتناع تناقض است و اگر در یک مجموعه - گزاره، ناسازگاری و تعارض، پذیرفتنی نباشد، پس نمیتوان گفت: «هر یک از دو دیدگاه متناقض، به شرط سازگاری در دل گزارههای پدیدآورنده آن دو، میتوانند صادق باشند»؛ زیرا اگر تناقض، ملاک کذب اقلا یکی از دو گزاره متناقض در یک منظومه گزارهای است، پس دو نظام معرفتی که با یکدیگر متناقض باشند نیز نمیتوانند هر دو صادق باشند. نقد دیدگاههایی همچون انسجامگرایی و ابطالپذیری مجال دیگری میطلبد، اما آنچه اکنون درصدد پرداختن به آن هستیم، آن است که در دیدگاههای دینشناسانه سروش حسرت دستکم همین انسجام و سازگاری نیز بر دل خواننده باقی میماند.
بهعنوان نمونه، در مباحث مربوط به وحی و نبوت، وحی را تجربه باطنی و کشف نبی معرفی میکند که مقولهای طبیعی است و غبار زمان بر آن مینشیند، او وحی را تابع وضعیت روحی و احوال پیامبر میداند که تابعی از خشم، دلرحمی، خوشحالی و ناخوشی اوست و در جایی وحی را تخیلات شاعرانه پیامبر، تخیل میکند و خود را همتراز فارابی و بوعلی میبیند که مهبط وحی را قوه خیال نبی میدانستهاند و درنتیجه میگوید که وحی تابع پیامبر است و فرزند خیال او؛ غافل از آنکه از منظر نگاه عمیق فارابی و بوعلی قوه متصرفه، غیر از قوه مخیله است و بدین ترتیب، خیال نبی منفعل از وحی میشود نه آن که مولد وحی باشد و چون نفس نبی از شوائب رهیده و به اعتدال رسیده و برخوردار از حکمت، عدالت و عصمت است وحی نیز خالی از نقص و نقیصه و عاری از اشتباه و چون فاعل آن باریتعالی است که با واسطه عالم مجردات قدس، فرو فرستاده، فراتر از زمان و مکان و طبیعت است. یادکرد این نکته ناشایست نیست که سروش مهارت ویژهای در ارایه صورتی محرف و معیوب از دیدگاههای حکیمان و عارفان مسلمان دارد و جز فارابی و ابن سینا، غزالی و مولوی نیز از این نظر عنایت، بهرهای نبوده که نبرده باشند. سروش، وحی را مقولهای طبیعی میداند که مقوم نبوت است و با ارتقای تجربیات نبی، ارتقا مییابد ولذا پیامبر، پیامبرتر میشود چراکه سیری از خامی به پختگی دارد، به نظر میرسد در این نظر، وی متأثر از ویلیام جیمز است که در هر صورت، نفسِ تکامل را یک کمال به شمار میآورد؛ گذشته از اینکه این سخن در مورد کمال مطلق نقض میشود، سروش توضیح نمیدهد که اگر تکامل پیامبر متأثر از ارتقای تجربیات اوست نه ناشی از بندگی در برابر پروردگار، پس چه تفاوتی میان پیامبر و دیگران وجود دارد؟! واقعیت این است که از نگاه وی هیچ!
ایشان میگوید: «در نبوت، عنصر مأموریت وجود دارد» ولی روشن نمیکند که این مأموریت از جانب کیست، از جانب خدا؟ یعنی خدا مأموریت هدایت را به فردی خیالپرداز و خطاکار، محول کرده است که هرچه بگوید از دو حال خارج نیست: یا درست است یا خطا و کسی نمیداند درست و نادرستش کدام است؟ در این صورت، چه تفاوتی میان یک پیامبر با یک رمال یا کاهن وجود دارد؟ طبیعیانگاری وحی جز از نگاه اصالت حسی سروش برنمیآید، اما در این منظر حسگرایانه، «خدا» چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟ احتمالا خدا نیز علقهای نوستالژیک است که بشر در بستر خیال آن آرام میگیرد!
او از طرفی پیامبر را صاحب ولایت بر امر و نهی میداند که با ختم نبوت این ولایت خاتمه یافته است، ولی وحی و کشف او خاتمه نیافته و دیگران نیز با تجربیات خود میتوانند، وحی را کاملتر کنند. از جانب دیگر، وحی پیامبر را ناشی از تخیلات و یا تجربیات وی میداند که گاه ممکن است اشتباه باشد، اما نمیگوید چگونه، پیامبری که گرفتار تخیلات شاعرانه است، این تخیلات و تجربیات خطاپذیرش بر دیگران ولایت دارد؟ ضمنا این نکته را روشن نمیکند که آیا انسانها صغار یا مجانینند که نیاز به ولایت دارند، یا خیر؟ و آیا فقط انسانهای عصر نبی مجنون بودهاند و نیازمند ولایت؟ آیا ایشان میپذیرد که آیندگان چنین توهینآمیز، درباره خود ایشان حکم کنند؟ و دیگر آن که چرا خداوند حکیم، پیامبر را صاحب ولایت قرار داد، اما آیندگانی که وحی او را با کشف خود پختهتر ساختند از این ولایت بهرهمند نساخت؟ آیا وحیِ خامتر ولایت دارد و وحیِ پختهتر ندارد؟! ایشان شخصیت پیامبر را پشتوانه سخن او معرفی میکند که تنها و تنها اوست که پشتوانه سخنش شخصیتش است و پیامبر واجد دو شخصیت حقوقی و حقیقی است؛ حقوقی، همان ولایت و حقیقی، همان کشف است و آغاز گوهر نبوت، ولایت است؛ باز میپرسیم: به چه دلیل پیامبر میتواند دارای شخصیت حقوقی باشد و حق امر و نهی داشته باشد؟ آیا به دلیل کشفش؟ در این صورت، منافی این گفته خواهد بود که: «کشف آیندگان کاملتر از کشف نبی است»، یا به دلیل عصمتش؟ در این حالت نیز، منافی اعتقاد به خطاپذیری وحی اوست. از این بگذریم، آقای سروش! شما معتقد به ختم نبوت هستید یا ختم ولایت؟ ملاک ختم نبوت چیست؟ چه کسی میتواند بگوید دیگر نیازی به نبوت جدید نیست؟ شما؟ یا خدا؟ اگر خدا، خداوند فرموده است: ختم نبوت و نه ختم ولایت؛ و بنا بر گفته خود شما نبوت دو جزء مقوم دارد: وحی و ولایت و میدانیم اگر حقیقت مرکبی، نفی شود همه اجزا یا برخی از آنها نفی شده است، و بیدلیل نمیتوان از بین این دو حالت محتمل، یکی را متعین در نفی قرار داد وگرنه گرفتار مغالطه اهمیت دلیل نسبت به مدعا شدهایم. اما آنها که ختم نبوت را ختم ولایت نمیشمارند، پشتوانه شخصیت حقوقی ولی را عصمت یا نصب از جانب معصوم میدانند و ختم نبوت نیز، بیتردید حقیقتی جز ختم عصمت است. پرسش آخر: چه تفاوتی میان مسلمانی سروش و نگاه بتپرستان عصر جاهلیت به قرآن میتوان یافت که پیامبر را شاعر مینامیدند؟ در حالیکه قرآن کریم میفرماید: «و به او شعر نیاموختیم، چراکه اصلا شاعری شایسته او نیست؛ این کتاب جز ذکر و قرآنی روشنگر نیست. » (یس/69)
آیا با دیدگاههای این چنانی سروش نسبت به وحی و نبوت، دیگر میتواند دم از مسلمانی بزند!؟ البته او این توانایی را دارد که تصویری کاریکاتورگونه از دینداری به نمایش گذارد و چه خوش در احوال سروشیان سروده است ملای رومی، هرچند که او نیز از تیغ ستم سروش در امان نبوده است:
شیر بییال دم و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا کی آفرید
کلمات کلیدی :
اما در اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد که وی بحث قبض و بسط در معرفت دینی را در کیهان فرهنگی و سپس در کیان مینگاشت و حسگرایی پوزیتیویستی را با عدم قطعیت هرمنوتیکی در خدمت تشکیک در معرفت دینی قرار داده بود، جهتگیری اصلی حملات خود را نظریه ولایت فقیه قرار داد و گفت: «امامان معصوم انسانهای ویژهای بودهاند که ولایت داشتهاند، اما فقیهان انسانهای ویژه نیستند پس نمیتوانند ولایتی بر دیگران داشته باشند» و « انسانها صغار و مجانین نیستند که نیازی به ولایت داشته باشند.» (عبدالکریم سروش، سخنرانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مهندس بازرگان، 1373)
ولی اشکال اساسی سروش نسبت به نظریه ولایت فقیهناشی از ویژهناپنداری فقیهان و یا مربوط به ویژهانگاری امامان معصوم از جانب وی نبود، بلکه او از موقفی به انتقاد از نظریه ولایت فقیه پرداخته بود که تیغ این نقد شأنی برای ولایت امامان و پیامبر و حتی کتاب خدا باقی نمیگذارد؛ لذا برخی، در همان روزگار با نازکاندیشی متذکر این نکته شدند که سروش در موضع انکار ولایت فقیه متوقف نخواهد ماند و سرانجامش به انکار ولایت امامان و پیامبر نیز خواهد رسید و امروز هم، پرواضح است که سرازیری انکار مسلمات دینی از جانب سروش میتواند حتی به انکار وجود باریتعالی نیز بینجامد؛ چراکه او و هممسلکانش، به دین، نگاهی طبیعتگرایانه دارند و در این نگاه، شأنی برای امور فوق طبیعی متصور نیست. در ضمن نوشتارها و گفتارهای سروش به مباحث گوناگون در حوزه دینشناسی پرداخته شده است، از جمله رابطه دین و دنیا و به تبع آن رابطه دین و سیاست، رابطه علم و دین، پلورالیسم دینی، عرفان دینی، فلسفه اسلامی، اسلوب تفسیر متون دینی و... و بالأخره وحی و نبوت. وجه غالب در همه این بررسیهای دینشناختی در آثار سروش، سنگینی نگاه تجربهگرایانه بر آن است. گویی او، جز روش تجربه حسی را در معرفت و مطالعه امور، معتبر نمیداند و البته این را وامدار مقتدای خود کارل پوپر بوده که در تجربهگرایی حسی معتقد به نظریه ابطالپذیری است. براساس این نظریه، هیچ گزارهای قطعی نیست و صدق قضایا منوط به ابطالپذیری آن است. این نظریه تابع مدل انسجامگرایی در مناط صدق قضایاست یعنی میتوان به هر گزارهای معتقد بود به شرط آن که با دیگر قضایای نظام معرفتی ما منسجم و سازگار باشد تا آن جا که آن قضیه با تجربه دیگری ابطال شود یا در تعارض قرارگیرد. چراکه بهخودی خود، هیچ واقعیتی ثابت نیست و حال که به هیچ امر ثابتی نمیتوان معتقد بود، پس تفاوتی نمیکند که شما به کدام قضیه معتقد باشید بلکه کافی است قضیه مورد اعتقاد شما در منظومه فکریتان با دیگر قضایا سازگار باشد؛ در نتیجه شما میتوانید نظام و منظومه معرفتیتان را تغییر دهید و به گزاره دیگری پایبند باشید که اگرچه در نظام دیگر تعارضآفرین است، اما در مجموعه گزارههایی که فعلا در کنار آنها قرار گرفته، سازگار است. بدینترتیب همانگونه که یک رماننویس، گزارههایی را در خیال خویش پدید میآورد و میان آنها رابطهای منطقی برقرار میکند و بهنحوی منسجم آنها را به صورتی توجیهپذیر در میآورد تا داستانی خیالی در ذهن خواننده باورپذیر تلقی شود، یک عالم نظریهپرداز نیز به همین ترتیب، نظریه علمی خود را ارایه میکند. بنابراین چون اساسا واقعیت، دستنایافتنی است، دانش، چیزی جز همین مجموعه – گزارههای منسجم نیست. این دیدگاه، مبتنی بر این است که هیچ گزارهای بهعنوان مبنا پذیرفته نیست، غافل از اینکه خود انسجاممحوری و سازگاریجویی میان قضایا، ناشی از باور به امتناع تناقض است و اگر در یک مجموعه - گزاره، ناسازگاری و تعارض، پذیرفتنی نباشد، پس نمیتوان گفت: «هر یک از دو دیدگاه متناقض، به شرط سازگاری در دل گزارههای پدیدآورنده آن دو، میتوانند صادق باشند»؛ زیرا اگر تناقض، ملاک کذب اقلا یکی از دو گزاره متناقض در یک منظومه گزارهای است، پس دو نظام معرفتی که با یکدیگر متناقض باشند نیز نمیتوانند هر دو صادق باشند. نقد دیدگاههایی همچون انسجامگرایی و ابطالپذیری مجال دیگری میطلبد، اما آنچه اکنون درصدد پرداختن به آن هستیم، آن است که در دیدگاههای دینشناسانه سروش حسرت دستکم همین انسجام و سازگاری نیز بر دل خواننده باقی میماند.
بهعنوان نمونه، در مباحث مربوط به وحی و نبوت، وحی را تجربه باطنی و کشف نبی معرفی میکند که مقولهای طبیعی است و غبار زمان بر آن مینشیند، او وحی را تابع وضعیت روحی و احوال پیامبر میداند که تابعی از خشم، دلرحمی، خوشحالی و ناخوشی اوست و در جایی وحی را تخیلات شاعرانه پیامبر، تخیل میکند و خود را همتراز فارابی و بوعلی میبیند که مهبط وحی را قوه خیال نبی میدانستهاند و درنتیجه میگوید که وحی تابع پیامبر است و فرزند خیال او؛ غافل از آنکه از منظر نگاه عمیق فارابی و بوعلی قوه متصرفه، غیر از قوه مخیله است و بدین ترتیب، خیال نبی منفعل از وحی میشود نه آن که مولد وحی باشد و چون نفس نبی از شوائب رهیده و به اعتدال رسیده و برخوردار از حکمت، عدالت و عصمت است وحی نیز خالی از نقص و نقیصه و عاری از اشتباه و چون فاعل آن باریتعالی است که با واسطه عالم مجردات قدس، فرو فرستاده، فراتر از زمان و مکان و طبیعت است. یادکرد این نکته ناشایست نیست که سروش مهارت ویژهای در ارایه صورتی محرف و معیوب از دیدگاههای حکیمان و عارفان مسلمان دارد و جز فارابی و ابن سینا، غزالی و مولوی نیز از این نظر عنایت، بهرهای نبوده که نبرده باشند. سروش، وحی را مقولهای طبیعی میداند که مقوم نبوت است و با ارتقای تجربیات نبی، ارتقا مییابد ولذا پیامبر، پیامبرتر میشود چراکه سیری از خامی به پختگی دارد، به نظر میرسد در این نظر، وی متأثر از ویلیام جیمز است که در هر صورت، نفسِ تکامل را یک کمال به شمار میآورد؛ گذشته از اینکه این سخن در مورد کمال مطلق نقض میشود، سروش توضیح نمیدهد که اگر تکامل پیامبر متأثر از ارتقای تجربیات اوست نه ناشی از بندگی در برابر پروردگار، پس چه تفاوتی میان پیامبر و دیگران وجود دارد؟! واقعیت این است که از نگاه وی هیچ!
ایشان میگوید: «در نبوت، عنصر مأموریت وجود دارد» ولی روشن نمیکند که این مأموریت از جانب کیست، از جانب خدا؟ یعنی خدا مأموریت هدایت را به فردی خیالپرداز و خطاکار، محول کرده است که هرچه بگوید از دو حال خارج نیست: یا درست است یا خطا و کسی نمیداند درست و نادرستش کدام است؟ در این صورت، چه تفاوتی میان یک پیامبر با یک رمال یا کاهن وجود دارد؟ طبیعیانگاری وحی جز از نگاه اصالت حسی سروش برنمیآید، اما در این منظر حسگرایانه، «خدا» چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟ احتمالا خدا نیز علقهای نوستالژیک است که بشر در بستر خیال آن آرام میگیرد!
او از طرفی پیامبر را صاحب ولایت بر امر و نهی میداند که با ختم نبوت این ولایت خاتمه یافته است، ولی وحی و کشف او خاتمه نیافته و دیگران نیز با تجربیات خود میتوانند، وحی را کاملتر کنند. از جانب دیگر، وحی پیامبر را ناشی از تخیلات و یا تجربیات وی میداند که گاه ممکن است اشتباه باشد، اما نمیگوید چگونه، پیامبری که گرفتار تخیلات شاعرانه است، این تخیلات و تجربیات خطاپذیرش بر دیگران ولایت دارد؟ ضمنا این نکته را روشن نمیکند که آیا انسانها صغار یا مجانینند که نیاز به ولایت دارند، یا خیر؟ و آیا فقط انسانهای عصر نبی مجنون بودهاند و نیازمند ولایت؟ آیا ایشان میپذیرد که آیندگان چنین توهینآمیز، درباره خود ایشان حکم کنند؟ و دیگر آن که چرا خداوند حکیم، پیامبر را صاحب ولایت قرار داد، اما آیندگانی که وحی او را با کشف خود پختهتر ساختند از این ولایت بهرهمند نساخت؟ آیا وحیِ خامتر ولایت دارد و وحیِ پختهتر ندارد؟! ایشان شخصیت پیامبر را پشتوانه سخن او معرفی میکند که تنها و تنها اوست که پشتوانه سخنش شخصیتش است و پیامبر واجد دو شخصیت حقوقی و حقیقی است؛ حقوقی، همان ولایت و حقیقی، همان کشف است و آغاز گوهر نبوت، ولایت است؛ باز میپرسیم: به چه دلیل پیامبر میتواند دارای شخصیت حقوقی باشد و حق امر و نهی داشته باشد؟ آیا به دلیل کشفش؟ در این صورت، منافی این گفته خواهد بود که: «کشف آیندگان کاملتر از کشف نبی است»، یا به دلیل عصمتش؟ در این حالت نیز، منافی اعتقاد به خطاپذیری وحی اوست. از این بگذریم، آقای سروش! شما معتقد به ختم نبوت هستید یا ختم ولایت؟ ملاک ختم نبوت چیست؟ چه کسی میتواند بگوید دیگر نیازی به نبوت جدید نیست؟ شما؟ یا خدا؟ اگر خدا، خداوند فرموده است: ختم نبوت و نه ختم ولایت؛ و بنا بر گفته خود شما نبوت دو جزء مقوم دارد: وحی و ولایت و میدانیم اگر حقیقت مرکبی، نفی شود همه اجزا یا برخی از آنها نفی شده است، و بیدلیل نمیتوان از بین این دو حالت محتمل، یکی را متعین در نفی قرار داد وگرنه گرفتار مغالطه اهمیت دلیل نسبت به مدعا شدهایم. اما آنها که ختم نبوت را ختم ولایت نمیشمارند، پشتوانه شخصیت حقوقی ولی را عصمت یا نصب از جانب معصوم میدانند و ختم نبوت نیز، بیتردید حقیقتی جز ختم عصمت است. پرسش آخر: چه تفاوتی میان مسلمانی سروش و نگاه بتپرستان عصر جاهلیت به قرآن میتوان یافت که پیامبر را شاعر مینامیدند؟ در حالیکه قرآن کریم میفرماید: «و به او شعر نیاموختیم، چراکه اصلا شاعری شایسته او نیست؛ این کتاب جز ذکر و قرآنی روشنگر نیست. » (یس/69)
آیا با دیدگاههای این چنانی سروش نسبت به وحی و نبوت، دیگر میتواند دم از مسلمانی بزند!؟ البته او این توانایی را دارد که تصویری کاریکاتورگونه از دینداری به نمایش گذارد و چه خوش در احوال سروشیان سروده است ملای رومی، هرچند که او نیز از تیغ ستم سروش در امان نبوده است:
شیر بییال دم و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا کی آفرید
کلمات کلیدی :