سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه بسط در تجربه نبوی

محمد رضا یقینی در سایت پنجره مقاله ای با نام بهانه بسط در تجربه نبوی آورده که با بقیه مقالات در این زمینه اندکی متفاوت است، چرا که به ریشه یابی تولید این نظریه پرداخته است، خواندن این مقاله خالی از لطف نیست عبدالکریم سروش که در دهه شصت در مواجهه با ایدئولوژی مارکسیستی و رویارویی فکری با جریان‎های چپ‎گرا، در کنار ‎اندیشمندانی همچون شهید آیت‎ا... بهشتی و آیت‎ا... مصباح‎یزدی قرار داشت در اواخر همان دهه و ابتدای دهه هفتاد، از منظر یک لیبرال اباحه‎گرا به تاخت و تاز علیه رویکردی پرداخت که معرفت دینی را امری ممکن و معقول به‎شمار می‎آورد. این بار، زبان پوپر بود که در کام سروش می‎چرخید و‎ گرایش‎های متنوع پوزیتیویسم بود که با وجود تضادهای مابین آن‎‎ها در کنار دیدگاه‎های هرمنوتیکی و همچنین نگرش فرد‎گرایی لیبرالی، بدل از مارکسیسم به جنگ ایمان و دیانت مردم این سرزمین آمده بود و البته این را باید انتظار می‎داشت، چراکه نقد سروش به جبر تاریخی مارکسیسم، از منظر یک‎اندیشمند معناگرای دین مدار نبود، بلکه عمدتا از زاویه دید بی‎قاعده‎نگر‎ لیبرالیسم به تاریخ، جهان و انسان نگریسته شده بود که از این منظر هیچ قانون و جریان خاصی بر تاریخ حاکم نیست و تاریخ همچون همه‎چیز تابع تصادف است؛ شکاکیت پوزیتیویستی این اقتضا را دارد. سروش از جزم‎اندیشی مارکسیسم - که دگماتیسم نقاب‎دار می‎نامدش - به شکاکیت و ابطال‎پذیری پوپریسم پناه آورده بود و از ترس پرتگاه از سوی دیگر بام فرو افتاده بود.
اما در اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد ‎که وی بحث قبض و بسط در معرفت دینی را در کیهان فرهنگی و سپس در کیان می‎نگاشت و حس‎گرایی پوزیتیویستی را با عدم قطعیت هرمنوتیکی در خدمت تشکیک در معرفت دینی قرار داده بود، جهت‎گیری ‎اصلی حملات خود را نظریه ولایت فقیه قرار داد و گفت: «امامان معصوم انسان‎های ویژه‎ای بوده‎اند که ولایت داشته‎اند، اما فقیهان انسان‎های ویژه نیستند پس‎ نمی‎توانند ولایتی بر دیگران داشته باشند» و « انسان‎‎ها صغار و مجانین نیستند که نیازی به ولایت داشته باشند.» (عبدالکریم سروش، سخنرانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مهندس بازرگان، 1373)
ولی اشکال اساسی سروش نسبت به نظریه ولایت فقیه‎ناشی از ویژه‎ناپنداری فقیهان و یا مربوط به ویژه‎انگاری امامان معصوم از جانب وی نبود، بلکه او از موقفی به انتقاد از نظریه ولایت فقیه پرداخته بود که تیغ این نقد شأنی برای ولایت امامان و پیامبر و حتی کتاب خدا باقی نمی‎گذارد؛ لذا برخی، در همان روزگار با نازک‎اندیشی متذکر این نکته شدند که سروش در موضع انکار ولایت فقیه متوقف نخواهد ماند و سرانجامش به انکار ولایت امامان و پیامبر نیز خواهد رسید و امروز هم، پرواضح است که سرازیری انکار مسلمات دینی از جانب سروش می‎تواند حتی به انکار وجود باری‎تعالی نیز بینجامد؛ چراکه او و هم‎مسلکانش، به دین، نگاهی طبیعت‎گرایانه دارند و در این نگاه، شأنی برای امور فوق طبیعی متصور نیست. در ضمن نوشتار‎ها و گفتارهای سروش به مباحث گوناگون در حوزه دین‎شناسی پرداخته شده است، از جمله رابطه دین و دنیا و به تبع آن رابطه دین و سیاست، رابطه علم و دین، پلورالیسم دینی، عرفان دینی، فلسفه اسلامی، اسلوب تفسیر متون دینی و... و بالأخره وحی و نبوت. وجه غالب در همه این بررسی‎های دین‎شناختی در آثار سروش، سنگینی نگاه تجربه‎گرایانه بر آن است. گویی او، جز روش تجربه حسی را در معرفت و مطالعه امور، معتبر نمی‎داند و البته این را وام‎دار مقتدای خود کارل پوپر بوده که در تجربه‎گرایی حسی معتقد به نظریه ابطال‎پذیری است. براساس این نظریه، هیچ گزاره‎ای قطعی نیست و صدق قضایا منوط به ابطال‎پذیری آن است. این نظریه تابع مدل انسجام‎گرایی در مناط صدق قضایاست یعنی می‎توان به هر گزاره‎ای معتقد بود به شرط آن که با دیگر قضایای نظام معرفتی ما منسجم و سازگار باشد تا آن جا که آن قضیه با تجربه دیگری ابطال شود یا در تعارض قرار‎گیرد. چراکه به‎خودی خود، هیچ واقعیتی ثابت نیست و حال که به هیچ امر ثابتی نمی‎توان معتقد بود، پس تفاوتی نمی‎کند که شما به کدام قضیه معتقد باشید بلکه کافی است قضیه مورد اعتقاد شما در منظومه فکریتان با دیگر قضایا سازگار باشد؛ در نتیجه شما می‎توانید نظام و منظومه معرفتی‎تان را تغییر دهید و به گزاره دیگری پایبند باشید که اگرچه در نظام دیگر تعارض‎آفرین است، اما در مجموعه گزاره‎هایی که فعلا در کنار آن‎‎ها قرار گرفته، سازگار است. بدین‎ترتیب همان‎گونه که یک رمان‎نویس، گزاره‎هایی را در خیال خویش پدید می‎آورد و میان آن‎‎ها رابطه‎ای منطقی برقرار می‎کند و به‎نحوی منسجم آن‎‎ها را به صورتی توجیه‎پذیر در می‎آورد تا داستانی خیالی در ذهن خواننده باور‎پذیر تلقی شود، یک عالم نظریه‎پرداز نیز به همین ترتیب، نظریه علمی خود را ارایه می‎کند. بنابراین چون اساسا واقعیت، دست‎نایافتنی است، دانش، چیزی جز همین مجموعه – گزاره‎های منسجم نیست. این دیدگاه، مبتنی بر این است که هیچ گزاره‎ای به‎عنوان مبنا‎ پذیرفته نیست، غافل از این‎که خود انسجام‎محوری و سازگاری‎جویی میان قضایا، ناشی از باور به امتناع تناقض است و اگر در یک مجموعه - گزاره، ناسازگاری و تعارض،‎ پذیرفتنی نباشد، پس نمی‎توان گفت: «هر یک از دو دیدگاه متناقض، به شرط سازگاری در دل گزاره‎های پدید‎آورنده آن دو، می‎توانند صادق باشند»؛ زیرا اگر تناقض، ملاک کذب اقلا یکی از دو گزاره متناقض در یک منظومه گزاره‎ای است، پس دو نظام معرفتی که با یکدیگر متناقض باشند نیز نمی‎توانند هر دو صادق باشند. نقد دیدگاه‎هایی همچون انسجام‎گرایی و ابطال‎پذیری مجال دیگری می‎طلبد، اما آنچه اکنون درصدد پرداختن به آن هستیم، آن است که در دیدگاه‎های دین‎شناسانه سروش حسرت دست‎کم همین انسجام و سازگاری نیز بر دل خواننده باقی می‎ماند.
به‎عنوان نمونه، در مباحث مربوط به وحی و نبوت، وحی را تجربه باطنی و کشف نبی معرفی می‎کند که مقوله‎ای طبیعی است و غبار زمان بر آن می‎نشیند، او وحی را تابع وضعیت روحی و احوال پیامبر می‎داند که تابعی از خشم، دل‎رحمی، خوشحالی و ناخوشی اوست و در جایی وحی را تخیلات شاعرانه پیامبر، تخیل می‎کند و خود را هم‎تراز فارابی و بوعلی می‎بیند که مهبط وحی را قوه خیال نبی می‎دانسته‎اند و درنتیجه می‎گوید که وحی تابع پیامبر است و فرزند خیال او؛ غافل از آن‎که از منظر نگاه عمیق فارابی و بوعلی قوه متصرفه، غیر از قوه مخیله است و بدین ترتیب، خیال نبی منفعل از وحی می‎شود نه آن که مولد وحی باشد و چون نفس نبی از شوائب رهیده و به اعتدال رسیده و برخوردار از حکمت، عدالت و عصمت است وحی نیز خالی از نقص و نقیصه و عاری از اشتباه و چون فاعل آن باری‎تعالی است که با واسطه عالم مجردات قدس، فرو فرستاده، فراتر از زمان و مکان و طبیعت است. یادکرد این نکته ناشایست نیست که سروش مهارت ویژه‎ای در ارایه صورتی محرف و معیوب از دیدگاه‎های حکیمان و عارفان مسلمان دارد و جز فارابی و ابن سینا، غزالی و مولوی نیز از این نظر عنایت، بهره‎ای نبوده که نبرده باشند. سروش، وحی را مقوله‎ای طبیعی می‎داند که مقوم نبوت است و با ارتقای تجربیات نبی، ارتقا می‎یابد ولذا پیامبر، پیامبرتر می‎شود چراکه سیری از خامی به پختگی دارد، به نظر می‎رسد در این نظر، وی متأثر از ویلیام جیمز است که در هر صورت، نفسِ تکامل را یک کمال به شمار می‎آورد؛ گذشته از این‎که این سخن در مورد کمال مطلق نقض می‎شود، سروش توضیح نمی‎دهد که اگر تکامل پیامبر متأثر از ارتقای تجربیات اوست نه ناشی از بندگی در برابر پروردگار، پس چه تفاوتی میان پیامبر و دیگران وجود دارد؟! واقعیت این است که از نگاه وی هیچ!
ایشان می‎گوید: «در نبوت، عنصر مأموریت وجود دارد» ولی روشن نمی‎کند که این مأموریت از جانب کیست، از جانب خدا؟ یعنی خدا مأموریت هدایت را به فردی خیال‎پرداز و خطاکار، محول کرده است که هرچه بگوید از دو حال خارج نیست: یا درست است یا خطا و کسی نمی‎داند درست و نادرستش کدام است؟ در این صورت، چه تفاوتی میان یک پیامبر با یک رمال یا کاهن وجود دارد؟ طبیعی‎انگاری وحی جز از نگاه اصالت حسی سروش برنمی‎آید، اما در این منظر حس‎گرایانه، «خدا» چه جایگاهی می‎تواند داشته باشد؟ احتمالا خدا نیز علقه‎ای نوستالژیک است که بشر در بستر خیال آن آرام می‎گیرد!
او از طرفی پیامبر را صاحب ولایت بر امر و نهی می‎داند که با ختم نبوت این ولایت خاتمه یافته است، ولی وحی و کشف او خاتمه نیافته و دیگران نیز با تجربیات خود می‎توانند، وحی را کامل‎تر کنند. از جانب دیگر، وحی پیامبر را ناشی از تخیلات و یا تجربیات وی می‎داند که گاه ممکن است اشتباه باشد، اما نمی‎گوید چگونه، پیامبری که گرفتار تخیلات شاعرانه است، این تخیلات و تجربیات خطاپذیرش بر دیگران ولایت دارد؟ ضمنا این نکته را روشن نمی‎کند که آیا انسان‎‎ها صغار یا مجانینند که نیاز به ولایت دارند، یا خیر؟ و آیا فقط انسان‎های عصر نبی مجنون بوده‎اند و نیازمند ولایت؟ آیا ایشان می‎پذیرد که آیندگان چنین توهین‎آمیز، درباره خود ایشان حکم کنند؟ و دیگر آن که چرا خداوند حکیم، پیامبر را صاحب ولایت قرار داد، اما آیندگانی که وحی او را با کشف خود پخته‎تر ساختند از این ولایت بهره‎مند نساخت؟ آیا وحیِ خام‎تر ولایت دارد و وحیِ پخته‎تر ندارد؟! ایشان شخصیت پیامبر را پشتوانه سخن او معرفی می‎کند که تنها و تنها اوست که پشتوانه سخنش شخصیتش است و پیامبر واجد دو شخصیت حقوقی و حقیقی است؛ حقوقی، همان ولایت و حقیقی، همان کشف است و آغاز گوهر نبوت، ولایت است؛ باز می‎پرسیم: به چه دلیل پیامبر می‎تواند دارای شخصیت حقوقی باشد و حق امر و نهی داشته باشد؟ آیا به دلیل کشفش؟ در این صورت، منافی این گفته خواهد بود که: «کشف آیندگان کامل‎تر از کشف نبی است»، یا به دلیل عصمتش؟ در این حالت نیز، منافی اعتقاد به خطا‎پذیری وحی اوست. از این بگذریم، آقای سروش! شما معتقد به ختم نبوت هستید یا ختم ولایت؟ ملاک ختم نبوت چیست؟ چه کسی می‎تواند بگوید دیگر نیازی به نبوت جدید نیست؟ شما؟ یا خدا؟ اگر خدا، خداوند فرموده است: ختم نبوت و نه ختم ولایت؛ و بنا بر گفته خود شما نبوت دو جزء مقوم دارد: وحی و ولایت و می‎دانیم اگر حقیقت مرکبی، نفی شود همه اجزا یا برخی از آن‎‎ها نفی شده است، و بی‎دلیل نمی‎توان از بین این دو حالت محتمل، یکی را متعین در نفی قرار داد وگرنه گرفتار مغالطه اهمیت دلیل نسبت به مدعا شده‎ایم. اما آن‎ها که ختم نبوت را ختم ولایت نمی‎شمارند، پشتوانه شخصیت حقوقی ولی را عصمت یا نصب از جانب معصوم می‎دانند و ختم نبوت نیز، بی‎تردید حقیقتی جز ختم عصمت است. پرسش آخر: چه تفاوتی میان مسلمانی سروش و نگاه بت‎پرستان عصر جاهلیت به قرآن می‎توان یافت که پیامبر را شاعر می‎نامیدند؟ در حالی‎که قرآن کریم می‎فرماید: «و به او شعر نیاموختیم، چراکه اصلا شاعری شایسته او نیست؛ این کتاب جز ذکر و قرآنی روشنگر نیست. » (یس/69)
آیا با دیدگاه‎های این چنانی سروش نسبت به وحی و نبوت، دیگر می‎تواند دم از مسلمانی بزند!؟ البته او این توانایی را دارد که تصویری کاریکاتورگونه از دین‎داری به نمایش گذارد و چه خوش در احوال سروشیان سروده است ملای رومی، هرچند که او نیز از تیغ ستم سروش در امان نبوده است:
شیر بی‎یال دم و اشکم که دید
این‎چنین شیری خدا کی آفرید

کلمات کلیدی :